در شهر، جشن بزرگی بر پا بود و شاه طهماسب به همراه نامداران و فرزانگان و موبدان، از پسرش استقبال کرد. سفره های رنگین مهیا شد و مهمانان مشغول شدند. گشتاسب از پسرش خواست تا ماجرای را تعریف کند. اسفندیار به گشتاسب گفت که در هنگام شادی، این درخواست را نکن. زیرا با سخن های تلخ گذشته کام خود را تلخ می کنیم. فردا همه چیز را برای شما خواهم گفت.
شب که اسفندیار از مهمانی بازگشت، ناراحت بود. اسفندیار به مادرش کتایون گفت: که شهریار با من بد می کند. به من گفت: هنگامیکه انتقام ما را از ارجاسب بگیری و خواهرانت را از بند آزاد کنی و نام ما را در گیتی سربلند کنی، تخت و تاج شاهی را به تو واگذار می کنم. فردا صبح که شاه از خواب بیدار شود این سخن ها را به او خواهم گفت. مادرش از این سخن ها ناراحت شد چون می دانست که شاه تاج و تختش را نخواهد بخشید. مادر پاسخ داد: ای پسر رنج دیده من، تمام سپاه به رای و فرمان تو هستند و پدرت فقط تاجی بر سر داد، بیشتر از این مخواه. زمانی که او به دیار باقی برود. این تاج و تخت به تو خواهد رسید و بهتر است فرزندی بمانند تو، در برابر پدرش فرمانبردار باشد.